اگر بداند که تو هستی لحظه به لحظه و لختی او را به حال خودش وانمی گذاری ...
از شرم جان می سپرد ...
۹۴/۰۳/۰۲
ا. م.
اری این منم که لاف عاشقی می زنم ... دست بالا کرده ام در باران تو را می خوانم ، مگر جز تو کسی هست که بخوانمش؟ مگر دلی که تو شفا داده ای جز طبیبش کس دیگری را می بیند ؟ چشمه ی حیات ، شیرین ترین و مهربان ترین خالق ... بزرگتر ... بزرگوار ... لاف می زنم که عاشق هستم ... و توام جدی نگیر ، فقط لابه لای مهربانی هایت کمی لبخند بزن ... و گوشه ی قلبم بنویس همیشه دوستت دارم ... چه بارانی ، می اید ...