در استان تو جان سپردن سخت نیست اما راه سخت پر فراز و نشیب است و طعمه و دام بسیار و گاهی هم خودمان طعمه ی هم می شویم و دام همدیگر ...
نکند که مشغول خودم شوم و جان سپردن را فراموش کنم؟
نکند نفسم بند جز تو باشد ؟
چگونه سر زخجالت بر ارم ای دوست ای جان ؟ شرم مرا جوری فرا گرفته که گناه را خود می پندارم و نفسم را بندی جز بندگی تو و شرمندگی پیشه ام ...
اگر اجازه دهی ، خانه ات بیایم ، اندکی اسمانت را تماشا کنم و تو خود بگو از پیش من نرو و مهمان همیشگیم شو ، گاهی فکر می کنم این خالق دوستی هم لباسی است که وقت نیاز بر تن می کنم، اما اگر برتن کردم ، دیگر از تن در نمی اورم ، خدایا اجازه ؟ در بزنم؟ مهمان نمی خواهی ؟
دفترم را ببین زیبا ، جز تو کسی را نمی خواهم ، خدا یکی ، یار هم همان خدای یکتا ، یار با زلف و نقش می خواهم چه کار ... تو سر تا پا زیبایی ، تو سر تا پا خوبی ، ت، خود ذات زیبایی ، من دیوانه ام اگر ماه را منبع نور بدانم و از بلا تشبیه خورشید وجودت غافل شوم.یکی ، یگانه ، بی شریک ، بیا و مرا کمترین و خوار ترین بنده ات بدان ، همین که بدانیم کافیست .